رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 19
بازدید کل : 20300
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : ℕazanin

با تردید گفتم :
ــ آترین ؟
آترین ــ اااا شناختی ؟! ... چه عجب !
با خوشحالی ای که نمیدونم از کجا اومده بود پرسیدم :
ــ چطوری ؟
آترین ــ عالیم !
ــ چرا به موبایلم زنگ زدی ؟
آترین ــ چون می خواستم با خودت حرف بزنم.
ابروهامو دادم بالا !! ... میخواست با من چی بگه ؟
ــ از اونجا خیلی گرون در میاد .
آترین ــ از کجا ؟ من ایرانم !!!
انقدر یهو تعجب کردم که با صدای تقریبا بلند گفتم :
من ــ چــــــی ؟ ایرانی ؟! چطور ؟ چرا ؟
یه لحظه ترسیدم . واسه همین سریع پرسیدم :
ــ ببینم ! نکنه اتفاقی افتاده ؟!
آترین ــ نه نگران نباش اتفاقی نیفتاده .
با تردید گفتم :
ــ پس چرا ...
حرفمو برید :
آترین ــ خب یه ماه آخر تعطیلی ها رو اومدم ایران .
ــ الان کجایی ؟
آترین ــ توی فرودگاه .
ــ خب بیا اینجا ! نه نه ! ... میام دنبالت .
آترین ــ خودم میام
با لحن لجباز گفتم :
ــ بیخود ! اومدم .
گوشی رو قطع کردم و تندی آماده شدم . یه مانتوی بلند و گشاد سبز پوشیدم با لگینز مشکی و کیف مشکی . سوییچ ماشینو برداشتم . روسریمو پیچیدم دور سرم و کفش های پاشنه دار سبزم رو پام کردم . تندی از مامان اینا خداحافظی کردم و دویدم سمت ماشینم . عینک آفتابیمو از توی کیفم کشیدم بیرون و کیفمو انداختم کردم روی صندلی کناری . ضبط رو روشن کردم . با سرعت 130 داشتم ویراژ می دادم . سه ربع بعد رسیدم دم فرودگاه ماشین رو با خواهش و التماس گذاشتم جای تاکسی ها و دویدم توی سالن . داشتم خیلی مستاصل این ور اون ور رو نگاه می کردم که یه دفعه یه نفر از پشت منو گرفت و گفت :
ــ اگه گفتی من کیم ؟
ــ آتریــــــــــــــن !!
آترین ــ بدو بریم سوار شیم که خیلی خسته ام .
ــ ای وای یه چیزی یادم رفت !
آترین ــ چی شد ؟
ــ هیچی . اول میریم یه جا نهار می خوریم بعد میریم خونه .
آترین ــ چرا ؟
ــ یادم رفت به مامان بگم تو اومدی .
آترین با خنده گفت :
ــ می ترسی گشنه بمونم .
من ــ آره خوب ... مامان رو که میشناسی ؟
خندید و گفت :
آترین ــ باشه بریم .
دوتایی سوار ماشینم شدیم و رفتیم . توی راه که بودیم خیلی دلم می خواست ازش دلیل کار اون شبش رو بپرسم . اما جلوی خودمو گرفتم و ساکت شدم .
جلوی یه رستوران خوب پارک کردم و از ماشین پیاده شدم .
با هم وارد رستوران شدیم . غذامونو با صحبت های معمولی مثل احوال پرسی و این چیزا خوردیم . به خونه که رسیدیم ، زنگ درو زدم .
مامان ــ کیه ؟
من ــ منم مامان !
مامان درو باز کرد . من جلوتر رفتم . آترین کنار در وایساده بود . طوری که از توی خونه دیده نمی شد.
مامان ــ خوش اومدی مادر .
من ــ یه سورپرایز دارم .
مامان ــ خیر باشه .
یه دفعه آترین اومد جلوی در وایساد و با نیشی باز گفت :
آترین ــ سلام خاله جون !
مامان ــ وای آترین جان !! شما کجا ؟ اینجا کجا ؟؟
آترین ــ خاله جون من که همیشه مزاحم شما بودم و هستم .
مامان با دست به داخل اشاره کرد و گفت :
مامان ــ بفرمایید تو . راستی ! ... مامان اینا کجان ؟
آترین ــ خونمون . امریکان . من تنها اومدم .
مامان ــ آها پس رها به خاطر تو انقدر عجله داشت .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: